• امروز : پنج شنبه - ۱۵ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 5 December - 2024
17
یادداشت/ صدیقه صباغیان

حرم عشق عجب حال و هوایی دارد

  • کد خبر : 19640
  • 20 تیر 1402 - 22:24
حرم عشق عجب حال و هوایی دارد
خیل مشتاقان امام هشتم (ع)، دست ارادت بر سینه گذاشته و با چشمانی اشکبار، حاجات خود را مرور می کردند و من مانند کودکی که به تازگی آغوش مادرش را پیدا کرده و دلش نمی خواهد از او جدا شود، بی تاب بودم؛ حرم عشق عجب حال و هوایی دارید.

به گزارش دیده بان البرز، صدیقه صباغیان در یادداشتی آورده است: مانند همیشه مشغول رصد گروه های خبری در فضای مجازی بودم تا به گروه خانه مطبوعات استان البرز رسیدم، با نگاهی گذرا، پیام ها را مرور کردم و به متنی رسیدم که چند ثانیه به آن زل زدم؛ به بهانه روز قلم، تور زیارتی، تفریحی اصحاب رسانه عضو خانه مطبوعات استان به مشهدالرضا برگزار می شود.

پیش از شیوع و همه گیری بیماری کرونا که زائر علی بن‌ موسی الرضا (ع) بودیم، فکر می کردم به زودی نظاره گر پنجره فولاد و گنبد طلایی ضامن آهو خواهم بود اما نمی دانستم این ویروس منحوس چه فاصله ای میان همه خواهد انداخت. شب های قدر که صحن های خالی مرقد مطهر امام‌ هشتم را از تلویزیون می دیدم، حس غریب و بغضی داشتم که قابل بیان نبود.

آن روزهای نه چندان دور فکر می کردم دنیا به آخر رسیده و دیگر نخواهم‌ توانست از نزدیک با ثامن الحجج درد دل کنم و طلب حاجت داشته باشم اما به لطف خدا پس از ماه ها صبوری و همکاری مردم و درایت مسئولین در کنترل این بیماری، توفیق زیارت ها و حضور در اماکن مذهبی فراهم شد اما من همچنان بی نصیب بودم.

همه این تفکرات در همان‌ چند ثانیه ای که پیام را مشاهده می کردم از ذهنم‌ عبور کرد، اشکی در چشمانم جمع ولی دلم شاد و امیدوار شد، هماهنگی های اولیه صورت گرفت و مسئولیت ثبت تصاویر این سفر معنوی و تفریحی به گروه رسانه ای ما واگذار شد؛ با کمال میل پذیرفتیم، چه لذتی بالاتر از خادمی زائران امام رضا (ع)؟

شب قبل از حرکت‌، علاوه بر جمع کردن وسایل لازم، حرف های دلم را که قرار بود با تنها مروارید صدف اهل بیت (ع) در ایران در میان بگذارم با خود مرور کردم. نمی دانستم از کجا شروع کنم، ناگفته های زیادی در دل و ذهنم بود که دوست داشتم به محض مشاهده گنبد طلایی امام رضا (ع) بر زبان بیاورم. خیلی زود ساعات زیبای عاشقی سپری می شد و دل در سینه می تپید …

دو دستگاه اتوبوس جهت جابجایی اصحاب قلم و رسانه مقابل درب اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان البرز آماده بودند و همکاران مشتاق، تک تک به خیل عاشقان می پیوستند، برق شادی عجیبی در چشمان هر یک مشاهده می شد. روی صندلی قرار گرفتم ‌اما دلم آرام و قرار نداشت و می خواستم چشمانم را ببندم و باز کنم و گنبد طلایی را مقابل خود ببینم اما از آنجایی که رسیدن عاشق به معشوق، چندان ‌هم ساده نیست، ناچار به تحمل یک مسیر طولانی بودیم.

ثبت تصاویر شادی همکاران، دلمان را شادتر می کرد، تابلوهای طول مسیر را یکی پس از دیگری نگاه و لحظه به لحظه نزدیکی به ضامن ‌آهو را حس و آن را ثبت می کردیم. مشاهده تابلوی «به مشهدالرضا (ع) خوش آمدید» شور عجیبی در دلم به پا کرد، از روی صندلی برخاستم و ایستادم و به خاطر اینکه بار دیگر توفیق چنین سفری نصیبم شد، خدا را شکر کردم.

نمی دانم ‌چرا اما به یاد دوران کودکی ام افتادم که وقتی وارد مشهد می شدیم، پدرم با لبخند می گفت: «گنبدو دیدی؟ اگه قدت نمی ده بیا روی پام بشین تا بهتر ببینی.» شاید سرک کشیدن های من برای همکارانم جالب، شاید هم خنده دار بود اما واقعا حس و حال همان روزها را داشتم و با ذوق به شیشه مقابل اتوبوس خیره شدم؛ گنبد براق، زیبا و طلایی آرام آرام خودنمایی و دل های مشتاقان را بی تاب تر می کرد.

لبخند تک تک همراهان از ذوق دیدار این بارگاه ملکوتی بیشتر به ما کمک می کرد که تصاویر زیبایی را ثبت و ضبط کنیم. در بین‌ ما یکی دو نفر زائر اولی و یکی دو نفر هم که سال ها آرزوی این لحظه بر دلشان‌ مانده بود و امروز حاجت روا شده بودند، حضور داشتند؛ نمی دانم با چه حاجتی گام برداشته بودند اما هر آرزویی داشتند، در دلم برای رسیدن به آن برایشان دعا می کردم.
به‌ محض استقرار دوستان در هتل، هر کس به نوعی آماده دیدار به وقت عاشقی شد، گام های بیقرار به سمت میعادگاه برداشته و مسافت کوتاه هتل تا حرم به سرعت طی می شد. وارد اولین صحن شدیم، اذن ورود خواندیم و به راه خود ادامه دادیم، با خود می گفتم: خدایا از تو ممنونم‌ که بار دیگر لذت شب های عاشقی در حرم ‌امام رضا (ع) را نصیب ما کردی.

ایوان طلایی، صفایی وصف ناشدنی داشت، خیل مشتاقان آقا، دست ارادت بر سینه گذاشته و سر تعظیم فرود آورده بودند، برخی با چشمانی اشکبار، حاجات خود را مرور می کردند و برخی دیگر سرهای خود را به درب های چوبی و دیواره ها گذاشته و مات و مبهوت، نظاره گر این شکوه و عظمت بودند. من نیز مانند کودکی که به تازگی آغوش مادرش را پیدا کرده و دلش نمی خواهد از او جدا شود، بی تاب بودم.

کفش ها را به کفشداری بانوان سپردیم و با احترام و لبخند آن ها سنگ های مرمر را یکی یکی طی کردیم تا به رواق ها رسیدیم، صف عاشقان آنقدر طولانی بود که رسیدن به ابتدای آن به نظر ناممکن می آمد. رواق ها را یک به یک چک می کردیم تا راه میانبری پیدا کنیم، یک مسیر بدون صف پیدا کردیم و آرام جلو رفتیم. سرم را بلند کردم و لوسترهای آویزان شده از سقف را دیدم.

به اطراف نگاه کردم، یکی اشک می ریخت، یکی دعا می کرد و یکی ملتمسانه سعی در باز کردن راه داشت. ایستادم و عاجزانه از امام خواستم ‌تا خودش راه را برایم باز کند، دقایقی طول کشید و انگشتانم را در پنجره های ضریح قفل شده دیدم، دلم نمی خواست آغوش امام مهربانی ها را رها کنم اما باید در همان زمان کوتاه از مسیر مشخص به بیرون هدایت می شدم.

چه زیبا بود این لحظات عاشقی و چه زیباتر، رفع دلتنگی های چند ساله. جملات زیادی را برای این لحظه آماده کرده بودم اما نمی دانم چه شد که به محض وصال، زبانم قفل و محو این جمال و جبروت شدم. اما یقین دارم تک تک خواسته هایم به صورت مرواریدی غلتان بر گونه هایم سر می خورد و آن کس که باید می دید، در همان لحظه همه چیز را دید و شنید.

انتهای پیام/

لینک کوتاه : https://didebanealborz.ir/?p=19640

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.