پیرزن گریه کنان دست هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان شاء الله خیر از جوونیت ببینی، خدا از تو راضی باشه. خدا بگم این شهردار و چی کار کنه؟ مهدی از خانه بیرون رفت و پیرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرین می کرد و نمی دانست مهدی همان شهردار است که در گمنامی خدمت می کند.
